وظيفه روشنفکران ؛ وظيفه دشوار و غم انگيزی است .آنان ميبايد راه را برای حکومت خرد و منطق هموار کنند و نا گفته پيداست که بايد از پيش ؛ در هم شکستن و مدفون شدن زير آوار همين راه را برای خود بعنوان سرنوشتی محتوم بپذيرند
و هر چه جامعه در جهل و تعصب فرو رفته باشد ؛ چنين سرنوشتی برای روشنفکرانش محتوم تر است ؛ زيرا نه فقط توده متعصب در روشنفکر به چشم دشمنی نگاه ميکند بلکه انگل های جامعه نيز که تنها به منافع فردی خود نظر دارند معمولا به جهل و تعصب در برابر روشنفکران " جهت " ميدهند و اين " بد گمانی بالقوه " را در نهايت امر ؛ به قدرتی فاشيستی و مهاجم و کور ؛ در جهت منافع پليد خود شکل می بخشند
.اجتماع بيمار ؛ غول قدرتمند پر نيرويی است که با چماقش فکر می کند و گرفتار ميکرب وحشتناکی است که صفرای تعصب اش را به حرکت در ميآورد و او را گرفتار چنان خام انديشی و جهلی ميکند که هيچ منطقی را نمی پذيرد . و درست در چنين شرايطی است که روشنفکر ميبايد بپا خيزد و حضور خود را اعلام کند ؛ و نا گزير در اينچنين شرايطی ؛ روشنفکری که بخواهد به رسالت وجدانی خود عمل کند ابتدا بايد پيه شهادت را به تن خود بمالد . و شهادت ؛ البته که تلخ است ؛ اما اگر قرار باشد شهادت او بدست کسانی صورت گيرد که روشنفکر به نجات آنها از جان گذشته است ؛ تلخی شهادت از زقوم نيز بر ميگذرد
انسان و فرهنگ انسانی اش ؛ تنها و تنها در فضای آزادی است که شکفته می شود ؛ اما تا هنگاميکه تعصب و خام انديشی بر جامعه حاکم است ؛ اختناق بر جامعه حاکم خواهد بود .تا هنگاميکه بر داشت جامعه از " آزادی " اين باشد که : تو نيز آزادی سخن بگويی ؛ اما فقط بايد چيزی را بگويی که " من " می پسندم ؛ هيچ سخن حقی بر زبانها نخواهد رفت ؛فرهنگ از پويايی باز ميماند ؛ معتقدات به چيزی کهنه و متحجر مبدل می شود ؛ جامعه بيش از پيش در بی فرهنگی و جهل و خام انديشی فرو ميرود ؛ انسان از رسالت هايش دور تر و دور تر می افتد ؛ و هر از چندی ؛ بن بست های اقتصادی ؛ کشت و کشتاری تازه بر می انگيزد و شورش کور و بی هدف تاز ه ای براه می اندازد که ميوه چينان البته اسمش را " انقلاب " ميگذارند ؛ اما در عمل مفهومی بيش از " کودتا " ندارد . سور خوران قديمی سر نگون می شوند و سور خوران تازه ای جای آنها را ميگيرند ؛ و فاشيسمی جانشين فاشيسم ديگر ميشود که قالبش يکی است ؛ شکلش يکی است ؛ عملکردش يکی است ؛ چماق و طپانچه و زندانش همان است ؛ فقط بهانه هايش فرق ميکند
زمان سلطان محمود ميکشتند که شيعه است . زمان شاه سليمان ميکشتند که سنی است .زمان ناصر الدين شاه ميکشتند که بابی است . زمان محمد عليشاه ميکشتند که مشروطه است . زمان رضا خان ميکشتند که مخالف مشروطه است . زمان پسرش ميکشتند که مقدم عليه امنيت کشور است . و امروز ميکشند که منافق است . اگر اسم و اتهامش را در نظر نگيريم می بينيم که چيزيش عوض نمی شود .توی آلمان هيتلری ميکشتند که طرفدار يهودی هاست ؛ حالا توی اسراييل ميکشند که طرفدار فلسطينی هاست . عرب ها ميکشند که جاسوس صهيونيست هاست . صهيونيست ها ميکشند که فاشيست است . فاشيست ها ميکشند که کمونيست است . کمونيست ها ميکشند که آنارشيست است . روس ها ميکشند که از چين طرفداری ميکند . چينی ها ميکشند که سنگ روس ها را به سينه ميزند . و ميکشند و ميکشند و ميکشند ... چه قصابخانه ای است اين دنيای بشريت
اما ؛ انسان انديشمند ؛ انسان آزاده ؛ هيچ کجا در خانه خودش نيست .همه جا تنها ست .همه جا در اقليت محض است
چگونه می توان برای جهانی نو ؛ طرحی ارائه کرد ؛ در حالی که تعصب مجالی به انديشه نمی دهد ؟؟ چگونه می توان دستی به برادری پيش برد وقتی که تو ؛ وجود مرا نجس ميشماری ؟؟ چگونه می توانم کنار تو حقی برای خود قائل باشم که تو خود را مولا و صاحب من ميدانی و خون مرا حلال می شناسی ؟؟ چگونه می توانی در حق و نا حق سخن من عادلانه قضاوت کنی ؛ تو که پيشاپيش ؛ قبل از آنکه من لب به سخن باز کرده باشم ؛ مرا به کفر و زندقه متهم کرده ای
ما بايد خواستار جامعه ای باشيم که در آن ؛ موجودات بشری ؛ به گروه های مذهبی ؛ به گروه های نژادی ؛ و به مرزهای فکری متعصبانه تقسيم نشود ؛ و عقل و خرد محکوم آن نباشد که از نسبت های رياضی تبعيت کند ؛ تا مشت - که معمولا دو تاست - مغز را - که معمولا يکی است - زير سلطه خود بگيرد
اگر تعصب ورزيدن نسبت به معتقدات خود را موجه می شماريم ؛ دستکم بايد آنقدر انصاف داشته باشيم که به ديگران نيز در تعصب ورزيدن به معتقدات شان حق بدهيم ؛ زيرا آنان نيز معتقدات شان را بصورت ميراثی از نسل های گذشته خويش ؛ در اشکال بسته بندی شده ؛ و بعنوان " تابوهای مقدس " تحويل گرفته اند و خود در انتخاب آنها اختياری نداشته اند
امروز ؛ انسان بايد از هر گونه تحميل به ديگران خجالت بکشد . حقيقت اين است که اگر من بخواهم عقيده يا مذهب يا فرهنگ خود را به تو تحميل کنم ؛ معنايش اين است که از عقيده تو ؛ از مذهب تو ؛ و از فرهنگ تو در وحشتم ؛ زيرا آن را قوی تر و نافذ تر و بر تر از عقيده و فرهنگ و مذهب خود يافته ام . و حقيفت نهايی اين است : جهان بينی سالم و انسانی و خالی از تعصب احمقانه ؛ بمن حکم ميکند که از تنگچشمی های ناشی از منافع حقير و مبتذل خودم دست بر دارم و بگذارم آنچه بر حق است به سود جامعه و از طريق قانون طبيعی " انتخاب اصلح " ؛ بر هر آنچه بر حق نيست پيروز شود
بر خورد خصمانه و تعصب آميز ؛ و ستيزه جويی با انديشه ها و باورهای ديگر ؛ چيزی را تغيير نمی دهد ؛ و در نهايت امر نمی تواند در برابر تسلط حق سنگ بيندازد ؛ و هر انديشه يا فرهنگی که بکوشد با گرز و باروت ؛ حقانيتی برای خود تحصيل کند ؛ هم از نخست محکوم به بی حقی است . چنين انديشه يا فرهنگی ؛ با شيوه تحميل و اختناق ؛ فقط ممکن است احتضار خود را چند روزی طولانی تر کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر