دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

سقاخانه الکترونيکي

اين هم يکی از تازه ترين دستاوردهای علمی جمهوری آدمخواران اسلامی
پول بدهيد تا در سقاخانه, شمعی روشن بشود و همه آرزوهای اينجهانی و آنجهانی شما بر آورده شود . اگر پول بيشتری بسلفيد همين دستگاه برای شما قرآن می خواند ؛ برای شما نوحه خوانی ميکند ؛ و خلاصه اينکه می تواند بجای شما گريه هم بکند
به قول جامی شاعر پر آوازه

فغان ز ابلهی اين خران بی دم و گوش
که جمله شيخ تراش آمدند و شيخ فروش
شوند هر دو سه روزی مريد نادانی
تهی ز دين و خرد ؛ خالی از بصيرت و هوش

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

شريك 50 درصدي نمايندگي "ب.ام.و" در ايران



به گزارش خبر خودرو، نورياني براي تضمين سود واردات خود وادار شد تا با موسسه "ري" كه تحت زعامت آستان شاه عبدالعظيم حسني قرار دارد همكاري كندشايد نورياني شريكي بهتر از شركتي كه تحت هدايت حجت الاسلام و المسلمين ري شهري باشد را پيدا نکرد. البته نورياني تاكيد مي كند كه اين شراكت به نفع هر دو گروه خواهد بود

از ملت فلکزده ايراني هم که هر روز داره بيشتر از ديروز سرشون کلاه گذاشته ميشود تقاضا ميشود اين مصاحبه رو هم با پسر نورياني حتما ببينيد

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

غذاى نذرى و عرق سگي

به من مى گويد : ببين آقا ... هر وقت كه صحبت از غذاى نذرى به ميان مى آيد ، حالت استفراغ به من دست مى دهد ! . مى دانى ؟ مرا ياد خاطره ى بدى مى اندازد
مى پرسم : چه خاطره اى ؟
مى گويد : سالها پيش ، يعنى سال هايى كه من هنوز يك كودك دبستانى بودم ، پدر و مادرم ، تصميم گرفتند ايام محرم را بهمراه چند تن از دوستان شان به شمال ايران بروند تا هم از هياهوى سينه زنى ها و قمه زنى ها و خود زنى ها و عزادارى ها و روضه خوانى ها و مرثيه خوانى هاى تهران خلاص بشوند ، هم چند روزى را فارغ از دود و دم و سرسام و شلوغى تهران ، در صفحات شمال بگذرانند .بنا بر اين پيش از آنكه تاسوعا و عاشورا از راه برسد ، بار و بنديل شان را بستند و راهى شمال شدند . من هم كه از اينهمه عزادارى و نوحه و گريه و ماتم و سينه زنى و غم و اندوه به جان آمده بودم ، كلى خوشحال بودم كه بالاخره فرصتى به دست آمده است كه بتوان از اين محنت كده اى كه " تهران " نام دارد دور بشوم

ما دستجمعى به شمال رفتيم و در يكى از شهر هاى ساحلى مستقر شديم . پدرم و دوستانش كه براى تمدد اعصاب و رفع خستگى به شمال آمده بودند ، تصميم گرفتند مقدارى " ام الخبائث ! " گير بياورند و دور از چشم پاسدار و بسيجى و جاسوسان رنگ وارنگ اسلامى ، نوش جان بفرمايند و چند روزى را خوش باشند . چه كنند ؟ چه نكنند ؟ چطورى اين " تلخابه ى ترس محتسب خورده " را گير بياورند ؟؟ كه يكى از اهالى محل كه با پدرم آشنايى و دوستى داشت با لحنى مطمئن گفت : اى آقا ....!! اينكه كارى ندارد . من براي تان پيدا مى كنم .!! و پشت بندش دست پدرم را گرفت و راهى مركز شهر شد . من هم همراه آنان راه افتادم و به شهر رفتم و مى ديدم كه مادرم چقدر نگران و دلواپس است
وقتى كه به شهر رفتيم ، دسته هاى عزا دار ، سينه زنان و نوحه خوانان و زنجير زنان ،در گوشه و كنار شهر به عزا دارى و سينه زنى مشغول بودند . در جلوى صف عزا داران مردى بود كه به شدت به سينه اش مى كوبيد و چنان عزا دارى شداد و غلاظى مى كرد كه انگار يكى از جان بر كفان امت اسلام است ! دوست پدرم آهسته به سويش رفت و در گوش او چيزى گفت . او هم فورا از صف سينه زنان بيرون آمد و خود را به ما رساند و پس از چاق سلامتى و احوالپرسى ، همگى ما را ريسه كرد و به خانه اش برد . در خانه اش ديگ هاى پلو و انواع و اقسام غذاهاى نذرى بار گذاشته بودند و عده اى زن و مرد اينطرف و آنطرف مى رفتند . او از درون خانه اش چند بطر عرق خانگى به پدرم داد و دو ظرف غذاى نذرى هم به ما بخشيد و با لحن يك مسلمان معتقد مومن گفت :غذاى نذرى است ، نوش جان بفرماييد !! اجر تان با سيد الشهدا