سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

غذاى نذرى و عرق سگي

به من مى گويد : ببين آقا ... هر وقت كه صحبت از غذاى نذرى به ميان مى آيد ، حالت استفراغ به من دست مى دهد ! . مى دانى ؟ مرا ياد خاطره ى بدى مى اندازد
مى پرسم : چه خاطره اى ؟
مى گويد : سالها پيش ، يعنى سال هايى كه من هنوز يك كودك دبستانى بودم ، پدر و مادرم ، تصميم گرفتند ايام محرم را بهمراه چند تن از دوستان شان به شمال ايران بروند تا هم از هياهوى سينه زنى ها و قمه زنى ها و خود زنى ها و عزادارى ها و روضه خوانى ها و مرثيه خوانى هاى تهران خلاص بشوند ، هم چند روزى را فارغ از دود و دم و سرسام و شلوغى تهران ، در صفحات شمال بگذرانند .بنا بر اين پيش از آنكه تاسوعا و عاشورا از راه برسد ، بار و بنديل شان را بستند و راهى شمال شدند . من هم كه از اينهمه عزادارى و نوحه و گريه و ماتم و سينه زنى و غم و اندوه به جان آمده بودم ، كلى خوشحال بودم كه بالاخره فرصتى به دست آمده است كه بتوان از اين محنت كده اى كه " تهران " نام دارد دور بشوم

ما دستجمعى به شمال رفتيم و در يكى از شهر هاى ساحلى مستقر شديم . پدرم و دوستانش كه براى تمدد اعصاب و رفع خستگى به شمال آمده بودند ، تصميم گرفتند مقدارى " ام الخبائث ! " گير بياورند و دور از چشم پاسدار و بسيجى و جاسوسان رنگ وارنگ اسلامى ، نوش جان بفرمايند و چند روزى را خوش باشند . چه كنند ؟ چه نكنند ؟ چطورى اين " تلخابه ى ترس محتسب خورده " را گير بياورند ؟؟ كه يكى از اهالى محل كه با پدرم آشنايى و دوستى داشت با لحنى مطمئن گفت : اى آقا ....!! اينكه كارى ندارد . من براي تان پيدا مى كنم .!! و پشت بندش دست پدرم را گرفت و راهى مركز شهر شد . من هم همراه آنان راه افتادم و به شهر رفتم و مى ديدم كه مادرم چقدر نگران و دلواپس است
وقتى كه به شهر رفتيم ، دسته هاى عزا دار ، سينه زنان و نوحه خوانان و زنجير زنان ،در گوشه و كنار شهر به عزا دارى و سينه زنى مشغول بودند . در جلوى صف عزا داران مردى بود كه به شدت به سينه اش مى كوبيد و چنان عزا دارى شداد و غلاظى مى كرد كه انگار يكى از جان بر كفان امت اسلام است ! دوست پدرم آهسته به سويش رفت و در گوش او چيزى گفت . او هم فورا از صف سينه زنان بيرون آمد و خود را به ما رساند و پس از چاق سلامتى و احوالپرسى ، همگى ما را ريسه كرد و به خانه اش برد . در خانه اش ديگ هاى پلو و انواع و اقسام غذاهاى نذرى بار گذاشته بودند و عده اى زن و مرد اينطرف و آنطرف مى رفتند . او از درون خانه اش چند بطر عرق خانگى به پدرم داد و دو ظرف غذاى نذرى هم به ما بخشيد و با لحن يك مسلمان معتقد مومن گفت :غذاى نذرى است ، نوش جان بفرماييد !! اجر تان با سيد الشهدا

۲ نظر:

ناشناس گفت...

in neshoon mide ke din jayi beyne iraniha nadare,az injoor adamha manam ziyad didam.

Behrang Riahi گفت...

َُسلام خسته نباشید
من واقعا از وبلاگ شما لذت می برم و همواره سود!!!

به مطالب شما لینک می دهم و در وبلاگ استفاده می کنم.
http://sahele-shomal.blogspot.com