چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

خرس و کلاغ

خرسی و کلاغی سوار هواپيما شده بودند.
هواپيما همينکه از باند فرودگاه به پرواز در آمد ؛ کلاغه زنگ بالای سرش را فشار داد .
مهماندار آمد و گفت : فرمايشی داشتين ؟؟
کلاغه گفت : نه ! همينطوری دلم خواست زنگ بزنم !
چند دقيقه ای گذشت ؛ کلاغه دوباره زنگ بالای سرش را فشار داد.
مهماندار آمد گفت : فرمايش ؟؟
کلاغه گفت : نه ! کاری ندارم ؛ همينطور خوش خوشانم شد ؛ گفتم زنگی بزنم !
مهماندار نگاه خشماگينی به کلاغه انداخت و راهش را کشيد و رفت

چند دقيقه ای گذشت . خرسه که شاهد ماجرا بود با خودش گفت : چطور است ما هم زنگی بزنيم ؟ اين بود که دستش را گذاشت روی دکمه و زنگ را به صدا در آورد .
مهماندار از راه رسيد و گفت :
فرمايشی داشتين ؟؟
خرسه گفت : نه ! همينطور خوش خوشانم شده بود و خواستم زنگی بزنم

مهماندار ؛ گوش آقا خرسه را گرفت و خواست از پنجره هواپيما بيندازدش بيرون
خرسه ؛ به ندبه و خواهش و استغاثه افتاد که : بخدا غلط کردم ؛ به گور پدرم و هفت پشتم خنديدم ؛ قول ميدم که ديگه از اين غلط های زيادی نکنم

کلاغه که شاهد قضيه بود در آمد به خرسه گفت : آخه مرد حسابی ؛ تو که بال پرواز نداری غلط ميکنی از اين کار ها ميکنی

حالا حکايت آقای احمدی نژاد و مناقشه ايشان با امريکاست .
من هر وقت سيمای دوست داشتنی آقای احمدی نژاد را توی تلويزيون می بينم بياد همين خرسه می افتم . می ترسم طفلکی سر آخر هم چوب را بخورد هم پياز را

هیچ نظری موجود نیست: