شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۰

روز ها در پی سالها

رضا شاه پهلوی ؛ در دوران سلطنت خود ؛ فقط يک بار از ايران خارج شد و ديداری از ترکيه بعمل آورد که طی آن سفر ؛ آتاتورک در پذيرايی از او سنگ تمام گذاشت .

آقای ناصر امينی که سالها پيش کنسول ايران در استانبول بوده اند ؛ کتابی نوشته اند تحت عنوان " روز ها در پی سالها " که خاطرات سياسی ايشان را در برميگيرد .

ايشان در جايی از خاطرات خود می نويسند :

" ...پس از خاتمه ماموريت چهار ساله مستشار الدوله صادق ؛ آقای خليل فهيمی به سمت سفير ايران در ترکيه منصوب شد .
فهيمی ؛ مردی افتاده ؛ ملايم ؛ شوخ و متلک گو ؛ خوشمزه ؛ با قدی کوتاه بود که هميشه سرش ميلرزيد و عصا و سرش را با هم تکان ميداد و راه ميرفت .

رضا شاه پس از بازگشت از ترکيه و پذيرايی شايانی که آتا تورک از او کرده بود ؛ در سلام نوروزی کاخ گلستان ؛ نسبت به سفير ترکيه در ايران - بر خلاف راه و روش معمول خودش - خيلی خوش و بش نشان داد و مدتی دست سفير ترکيه را در دست داشت و به زبان ترکی از مهمان نوازی های آتا تورک تشکر ميکرد .

سفير ترکيه که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجيد ؛ پس از خاتمه مراسم سلام ؛ اين جريان را با آب و تاب فراوان به آنکارا تلگراف ميکند و اظهار لطف بی سابقه رضا شاه را به اطلاع دولت ترکيه ميرساند .

پس از چندی ؛ در سالروز استقلال ترکيه ؛ آتاتورک هنگاميکه مقابل صف سفرای دولت های خارجی رسيد ؛ مرحوم فهيمی را که آن موقع سفير کبير ايران در ترکيه بود متقابلا مورد محبت قرار داد و او را در آغوش گرفت و بوسيد .
فهيمی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجيد و بيش از معمول لق لق ميخورد ؛ مراتب را طی تلگرافی به شکوه الملک رييس دفتر مخصوص منعکس کرد و چون اجازه داشت گهگاه با شاه شوخی بکند ؛ در تلگراف خود چنين نوشت :
استدعا ميشود به خاکپای همايونی معروض داريد که در اظهار لطف و عنايت به سفير ترکيه در تهران امساک فرمايند زيرا اگر کار به اين ترتيب پيش برود ؛ ناموس چاکر در آنکارا به خطر خواهد افتاد !!

آقای ناصر امينی در کتاب " روزها در پی سالها " خاطره ای را نيز از محمد رضا شاه پهلوی نقل کرده اند که شنيدنی است .
ايشان می نويسند :
....اعليحضرتين هنگاميکه برای بازديد از تاسيسات اتمی فرانسه در جنوب اين کشور اقامت داشتند ؛ بعد از ظهر يک روز که شاه در باغچه مصفای هتلی در حومه شهر نشسته بودند ؛ اين مکالمات بين يکی از ايرانيان مقيم فرانسه با شاه بعمل آمد :


_ سلام آقای اعليحضرت !حالتون خوبه ؟ خوش آمديد اينجا ؛ خوشحالم که شما را می بينم و با شما فارسی حرف ميزنم ؛
من اسمم ژان هست ؛ کار و شغلم خيلی خوبه ؛ کليمی هستم ؛ فاميلم ميکائيلوفه ؛ پنجاه سال پيش وقتی ريختند در تهران و محله جهود ها را آتش زدند ؛ من فرار کردم ؛ پياده تا قزوين دويدم ؛ بالاخره بعد از ماهها خودمو به اينجا رسوندم ؛ اينجا کارخونه نساجی زدم و کار و بارم سکه شد . اين قاليچه هايی که توی اتاق شما انداخته اند و توی اتاق خانمتون ؛ مال من است . شما را بخدا مضايقه نکنيد ؛ هر کدوم شون رو دوست دارين ور دارين ...

شاه در حاليکه لبخندی به لب داشت گفت : خيلی ممنون

در اين موقع ؛ ژان دست در جيب خود کرد و يک لنگه گوشواره قديمی در آورد و گفت :
- اين گوشواره به گوش زن فتحعليشاه بود ؛ من آنرا در يک حراجی در پاريس خريده ام ؛ حيف که يک لنگه هست ؛ حالا که قاليچه رو ور نميدارين ؛ اين گوشواره رو به خانمتون بدين .

به اشاره شاه ؛ سرلشکر ايادی گوشواره را گرفت .
شاه پرسيد : خوب ؛ حالا چه ميکنيد ؟
ژان گفت : من هشتاد سال دارم ؛ روزا ورزش ميکنم ؛ اسکی روی آب ؛ پسر بزرگم جراح قلب است .

شاه پرسيد : آيا پسرتان به ايران سفر کرده است ؟؟
ژان گفت : خير ؛ اينجا بدنيا آمده ؛ فارسی بلد نيست

در اين موقع شاه دستور داد که وزارت دربار ترتيب مسافرت پروفسور ميکائيلوف فرزند ژان را به ايران بدهد .

هیچ نظری موجود نیست: