تا هجده سالگي، هر وقت كارمون گير ميكرد، توي تمام اماما و امامزادهها، به امامرضا پناه ميبرديم. دليلش اين بود كه مادرمون گفته بود يه وقتي ضامن آهو شده و از اين حرفها. كلاس آخر دبیرستان كه بوديم دنبال معافی از سربازی بودیم ، بازم ما ناچار شديم دست به دامن امامرضا بشيم. البته امامرضا هيچ وقت ما رو تخمشام حساب نميكرد، امّا خب، چارهای نبود ، اين بود كه گفتيم يا امامرضا دستمون به دامنت! بعدشام چون با امامرضا خيلي خودموني بوديم يه شب قبل از خواب گفتيم يا امامرضا بيا و هشتصد تومن از ما بگير و ما رو از سربازي معاف كن!
اونام همون موقع توي درگاه در ظاهر شد، يعني كه قبول. (البته من هيچ وقت نفهميدم چرا امامرضا درست شبيه حضرت علييه، اما مهم نبود، همين كه توي درگاه در ظاهر شده بود واسهي هفت پُشت من كافي بود.)
آقا ما رفتيم ارومیه و معاف شديم. حالا برگشتيم نقده ، و ماه بعدش ميخواييم بريم هشتصد تومنو بندازيم تو ضريح، بعد ميبينيم اولاً پول نداريم، دوماً يه پول سفر هم بايد بديم كه روي هم ميشه يه چيزي حدود سه هزار تومن. خلاصه بازم خيلي خودموني گفتيم يا امامرضا خودت كه ميبيني وضعمون رو به راه نيست، بالاخره بعداً ميآييم و از خجالتت در ميآييم.
هيچي، گذشت. ما يه هفت، هشت ماه چُس خوري ميكرديم و ماهي يه چيزي كنار ميذاشتيم. امامرضام كه كه اون قدر با ما خودموني بود كه شماره حساب پس انداز ما رو توي بانك صادرات داشت.
خلاصه هزار تومني جمع كرده بوديم، ولي زورمون مياومد بريم و هشتصد تومنو بندازيم تو ضريح. هزار تومن براي آدمي كه ماهي هشتصد تومن ميگرفت و هفت، هشت ماه چُس خوري كرده بود پول كمي نبود.
حالا از وقتي كه امامرضا ديده بود ما يه هزار تومني پس انداز كرديم، ديگه دست از سر ما برنميداشت. تا ميخوابيديم مياومد تو خوابمون كه اين پول ما چي شد؟ (البته حرف نميزدها، ولي همين كه مياومد توي خوابمون معنيش اين بود كه اين پول ما چي شد؟) صبح كه بلند ميشديم، خودشو به شكل حضرت علي درميآورد و توي درگاه در ظاهر ميشد كه اين پول ما چي شد؟ سوار موتور ميشديم بريم سر كار، هي يه رانندهي وانتبار ميفرستاد كه بزنه به ما، و مثلاً زهر چشم بگيره. مياومديم كار كنيم، هي حواس ما رو پرت ميكرد و به جاي يقه گرد، سه دكمه ميبريديم و با صاحاب كارمون حرفمون ميشد.
خلاصه اين قدر از اين كارا كرد، كه آخرش ديديم چارهاي نيست، مال هر كسي رو ميشه بالا كشيد الاّ مال امامرضا رو. اين بود كه هشتصد تومن برداشتيم و رفتيم ترمینال و از ميهن تور يه بليط مشهد خريديم و تا رسيديم مشهد يه كمي سوغاتي براي خونواده خريديم و بقيهشو كه ميشد دويست و پنجاه و هشت تومن و پنجزار، انداختيم توي ضريح و گفتيم خودت كه ميدوني نداريم، بقيهشو حلال كن!
آقا ما اينو گفتيم و اومديم بيرون و هنوز يه ده دقيقهاي نرفته بوديم كه ديديم همون وانته رو كه هي توي ارومیه ميفرستاد سراغمون، فرستاده تا ترتيب ما رو بده. يعني نزديك بود فاتحهمون همون دور و بر مشهد مقدس خونده بشه. اول سعي كرديم محلش نذاريم. اما تا سوار ميهن تور شديم و اتوبوس راه افتاد تو جاده، ديديم خدا! اين دفه به جاي وانتبار، كاميون هيجده چرخ فرستاده سراغمون. اولي كه اومد، نزديك بود بماله به همون سمتي كه ما نشسته بوديم، ولي ما به روي خودمون نياورديم. دومي همچين زد به آينهي بغل كه نزديك بود تو خودمون خرابي كنيم. سومي داشت مياومد توي دل اتوبوس كه ما ديديم پونصد و چهل و يه تومن و پنجزار ارزش اينو نداره كه چهل، پنجاهتا مسافر بيگناه به پاي ما بسوزن و كور و شل بشن. اين بود كه بلند گفتيم ميديم بابا، ميديم! بقيهشم ميآريم ميديم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر